برای مهربون آسمونی من
  


 

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام



نوشته شده4 / 6 / 1390برچسب:, توسط سارا جون

 

چه رمز آلود و شگفت است آفرینش اشک!
 
از دل سوخته برمی خیزد
و بر دل سوخته التیام می بخشد
 

هم درد  و هم درمان...!




نوشته شده27 / 4 / 1390برچسب:, توسط سارا جون

 

خدايا!
 نه انقدر پاکم که مرا کمک کني و نه انقدر بدم که رهايم کني...
ميان اين دو گم شده ام و هم خود و هم تو را آزار مي دهم
هرچه تلاش کردم نتوانستم آني شوم که تو مي خواهي
و هرگز دوست ندارم آني شوم که تو رهايم کني...
که آنقدر تنها هستم که بي تو يعني هيچ...

يعني پوچ




نوشته شده25 / 4 / 1390برچسب:, توسط سارا جون
  


 

به نام خدایی که همیشه در قلب ماست
نمیدونم...
فقط میخوام بگم خیلی دوستت دارم
همین



نوشته شده25 / 2 / 1390برچسب:, توسط سارا جون
  


 

برایت آرزو  میکنم
که آرزوی کسی باشی
که آرزویش را داری
سال نو مبارک مهربون سارا



نوشته شده29 / 12 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

باز هفت سین سرور
ماهی و تنگ بلور
سکه و سبزه و آب
نرگس و جام شراب
باز هم شادی عید


ادامه مطلب...


نوشته شده29 / 12 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

می و میخانه نبود،جام نبود...
نار نبود حرفی از زردی و از سرخی نبود...
بی می و میخانه بودم...
می و میخانه شدی، جام شدی...
 


ادامه مطلب...


نوشته شده24 / 12 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

با خدای مهربان درد دل کن
و چگونگی انجام کار را به او بسپار
بگذار خداوند مشکلات را به راه و زمانی که خودش صلاح میداند برطرف کند، با اطمینان کامل به خدا از سر راه خدا کنار برو تا چاره های الهی نمایان شوند و به خواست خدا مراد دلت تجلی یابد...
الهی آمین



نوشته شده17 / 12 / 1389برچسب:, توسط سارا جون
  


 

امروز سارا به خودش گفت:

اگه مجید  رو دوس داری ، یعنی مجید حق انجام هر کاری رو نسبت به تو داره ،حتی دوست نداشتن...!!!




نوشته شده17 / 12 / 1389برچسب:, توسط سارا جون
  


 آسمون آرزومون الهی آبی بمونه...

  لالايي واست بخونم تاشايد خوابت بگيره...
 
اگه از خواب نپريدي،توي خواب خداروديدي..
يه جوري بپرس ازش که دلامون چرا اسيره…؟



نوشته شده7 / 12 / 1389برچسب:, توسط سارا جون
  


 

کبوتر نباش که تو دل آسمان پرواز کني ، آسمان باش تا کبوتري در دلت پرواز کند . . .



نوشته شده7 / 12 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

"به نام عطا کننده بی منت"
تا به حال انقد خوشحال نشده بودم، زیبایی امروز برایم چندین برابر شده،
 مطمئنم میپرسی چرا؟!
دلیلش اثبات وجود خداس...اینکه باهام قهر نیس...
دلیلش هدیه خداس..دلیلش آسمان آبی تر از هر روز خداس...
میدونم مبهم حرف زدم...
ولی نه   !!!مبهم نیس زیباس...
دلچسب و خوشحال کنندس !!!   درون وجودم هلهله ای بپاست...
کاش میشد شادی ام را فریاد بزنم
اما چگونه؟!
سختی پنهان کردن این هلهله زیباس
امروز همه چیز به چشمم زیباس
حتی سختی ها و گریه ها و بی تابی ها و ...
امروز با خدای من زیباس
هر روز زیباست و امروز زیباتر
میدانستم میتواند ... میدانستم که اگر از خدا بخواهیم، میخواهد... میدانستم و هر روز باور داشتم و امروز دانستم و باورم به یقین مبدل شد
این   سومین شادی ست که از شادی بهترینم شاد میشوم و  نه به اندازه ی شادی اش بلکه به اندازه باورش
بهترینم ، تبریک مرا برای موفقیتت بپذیر
خداوندا هر آن چقدر شکرت کنم ، کم است
خداوندا سپاس



نوشته شده29 / 11 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

                                                        

بنام تنها مونس دلتنگی هایم
چه کسی می گوید ابر   برای غم هایش میگرد؟!
چه کسی میگوید ابر  وقتی شاکی می شود می گرید؟!
آسمان عاشق زمین است، زمین دلباخته آسمان، اما    افسوس که فاصله ای دارند از آسمان تا زمین!
 آنقدر دور ند که همدیگر را به سختی می بینند...
ابر نامه  دلتنگی آسمان را در زمستان برای زمین  می سراید ...
خورشید نامه عاشقانه زمین را در تابستان برای آسمان می خواند...
ابر و خورشید اگر نبودند این عاشق و معشوق هیچ گاه از هم خبر نداشتند و شاید عاشق نمی شدند...
خداوندمهربان به همه چیز حتی دل عاشق   زمین و محبت آسمان هم اندیشیده است و
راضی نیست، به دلتنگی این دو...
 و تنها ماندن زمین و آسمان...
این است که میگوییم
 همانا خداوند بخشنده ترین و مهربانترین است
سارا میگوید:
ابرها که میبارند عشق را جاری می کنند، زمانی که عشق جاری می شود،  دعاها بر آورده می شوند،
 پس بخوان به نام پروردگارت که زیباترین عشق را برای خاطر دل، دلباخته زمین جاری ساخت...
یه روز فرا می رسد که زمین به آسمان میرسد و این دوری تمام میشود ...
بیایید دعا کنیم
 که این روز به زودی فرا رسد تا این دو با شادی بهم برسند و
باران و نغمه خورشید آن روز پای کوبی کنند و
 رنگین کمان را به آسمان،
 زیبایی را به زمین هدیه دهند...
هنگام جاری شدن عشق ، عاشقان را دعا کنید
صبر را از زمین
محبت را از آسمان
و عشق را از هر دوی آنها بیاموزید



نوشته شده16 / 11 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

به نام زیبای ماندگار
 
دیروز ملتمسانه نگاهت را جستجو کردم
 
زیر درخت بلوط را ، 
                   زیر درخت کاج را
                                        و حتی زیر درخت دلتنگی را
 
اما نبودی و ندیدی که من
چگونه جنگ لحظه ها را برای
برای سبقت گرفتن از هم
                   به تماشا نشسته بودم



نوشته شده2 / 11 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

                     
 
  خبرها مهم                             خبر های مهم
توجه فرمایید                        توجه فرمایید
 
27 سال پیش در چنین روزی جهان شاهد اتفاق عجیب و خارق العاده ای بود
اتفاقی که در قلب چندین نفر برای همیشه ثبت شد تا هر سال در چنین روزی در کنار او بودن را جشن بگیرن و خداوندگار یکتا،  که او را هدیه داد را سپاس گویند
امروز یکی از روزهای هستی آنهاست
آری 27 سال پیش در چنین روزی خداوند گلی را به زمین هدیه داد
زمین آن گل را به دست سرنوشت داد
و سرنوشت آن گل را در باغچه قلب من کاشت
تا باغچه خالی قلبم جایگاه یک گل باشد
 
میلاد بهترینم، مجید جونم مبارک
 
خدایا برای  این هدیه گرانبهایت،  سپاس مرا بپذیر



نوشته شده22 / 10 / 1389برچسب:, توسط سارا جون
  


 

 در هنگام برپایی نماز عشق
آسمان را در کف سجاده ات  پیدا خواهی کرد...



نوشته شده19 / 10 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

بنام آفریننده اشک عشق
تو را آرزو نخواهم کرد...
هیچ وقت !!!
تو را لحظه ای خواهم پذیرفت ...
که خودت بیایی...
با دل خودت...

نوشته شده16 / 10 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

به نام خدایی که نوشتن را به من آموخت
نمیدانم چرا مینویسم، این خاطرات را؟ آخر دلی که تنگ میشود باید دلیلی داشته باشد؟! نوشتن این دلتنگی ها فقط زمانی زیباست که بدانی خواننده ای دارد!!!
آخر چرا مینویسم؟ برای مجیدی که در دلم لانه ساخته؟ کسی که دلم هست خواهد آمد؟ و خواهد خواند دلتنگی های روزانه مرا؟
روزها از پی هم میگذرند و می روند، اما هنوز 18 روز است که برای من گذشته است، زندگی با امید زیباست...
خودت هم از شمعی گفتی که هیچ وقت خاموش نمیشود آن هم امید است...
ذهنم دنبال کلمه ای است که دتنگی و شادی و غمی که در بود و نبود تو در کنارم و در تلخی انتظار شیرین برای تو... حرف دل را... حرف دلی تنگ را... حرف چشمانی روشن به اشک را... حرفهای صدایی لرزان را... جسم سرد را... حرفهای یه سارای امیدوار را ...

وجودت، یادت در عمیقترین اعماق وجودم شمعی روشن میکند ... بی تو اما با تو...امید است روزی دلتنگ سارا شوی




نوشته شده8 / 10 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

 

 

امشب سارا از آسمان آبی دلش با تو سخن میگوید و بارها نامت را به زبان می آورد چنین میسراید

ستارگان را همچون مروارید های درخشان به تو تقدیم میکنم و همچون آهوی خسته به جنگل سبز چشمانت پناه خواهم آورد.
از جنگل سبز چشمانت عبور میکنم و عاشقانه به باغ دلت پناه می اورم و وجود شقایق های سرخ را همچون ستارگان آسمانی باور میدارم و مانند نگین های درخشنده در دستانت خواهم گذاشت .
ای که همه وجودت هستی من است و ای که همه خوبی هایت را در وجود خودم احساس میکنم و همیشه صدای مهربانت را در سبزه زار ذهنم تداعی خواهم کرد امشب از جنگل سبز چشمانت خواهم گذشت و همیشه نگاه زیبایت را در اعماق قلب خویش زنده نگاه خواهم داشت و هر بار با یاد تو و به عشق تو از آن جنگل سبز و پهناور برای همیشه بوته ای از یاس به یادگار، در قلب خویش خواهم کاشت.
هر روز کنار گلدان عشقم خواهم نشست و و ساعت ها در کنارش از عشق تو میسرایم تا زیبا تر از هر روز شود تا نشانی شود از عشق من به تو، تا زمانی رسد که بیای و من عشقم را با تمام هستی ام به چشمانت هدیه دهم .
ای خاطره سبز من با تمام وجود، گلبرگ های یاس عشقت را آبیاری خواهم کرد و تا ابد سرزمین سبز عشق را با یاد تو آباد خواهم ساخت و تا همیشه عاشقانه دوستت خواهم داشت و در آن تاریکی شب عاشقانه به تو می اندیشم و آرام و بی صدا به خواب همیشگی سفر خواهم کرد...

 

 

 

به نام تنهاخدای یکتای سارا



نوشته شده17 / 9 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

 

به نام یکتای بی همتا
نیمه شب از خواب ناز بیدار میشود و او را با بوسه ای مهمان میکند و آرامشی به خود و سر بر بالین می نهد و در خواب غرق ، هر بار که این بیدار شدنها تکرار میشود او را می بوسید و در کنارش جایش می داد و آغوشش را پناه مهربانی اش...
 


ادامه مطلب...


نوشته شده23 / 8 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

که پناه دلتنگی های همیشگی من است

قلب چیست؟

از جنس چیست؟

آهن؟

سنگ؟

روح معشوقه ابدی؟

 

 

 

مگر معشوقه ابدی بهترین عضو بدن را قلب قرار نداد؟
مگر نه اینکه معشوقه ابدی  در قلب انسان دمید؟
مگر نه اینکه معشوقه ابدی در قلب انسان است؟
آیا دلتنگی برای اثبات دوست داشتن کافی نیس؟
طوفانی در دلش براه افتاده. می تاخت و بهم میریخت، دل بزرگ دریایی اش همچون دل کوچک گنجشک بی تاب شده بود ، و تپش پر از دردش را در دستانش احساس میکرد...
یک لقمه به اندازه یه انار بزرگ مجرای حرف زدن را به رویش بسته  ...نفس کشیدن برایش سخت و طاقت فرسا...
آسمان هم دلتنگ و دلگیر  ، ابرک های بزرگ و پر از اشک در آسمان رژه می رفتند برای پیدا کردن  جایی مناسب...
اما گویی همانند سارا جای را برای جاری کردن این همه اشک پیدا نمیکنن
آسمان از دل  سارا بی خبر بود و سارا باخبر  از دل آسمان
سارای قصه ما چاره ای اندیشید...
بعد از یه خواب عصرانه که بیشتر به یه بیداری محض شبیه بود، دل گنجشککی آواره و سرگردان خود را بغل کرد و همراه با مسکن قلبش در زیر قطرات دلتنگی ابرک های آسمان به باریدن و خواندن حرفهای معشوقه مطلق مشغول شد ...
خواند...
بارید...
نالید...
آب شد و روان شد...
در کنارمعشوقه ابدی نشسته بود و سرش را به روی بستر  سردش قرار داده بود و ...
تمام وجودش معشوقه ابدی شده بود...
به یاد آورد که در کنارش قدرت بی انتهاس...
به یاد آورد پایدارترین در کنارش است...
در دلش زمزمه ای فریاد زد...
آسمان هدیه من است...
هدیه ای که تا ابد شکر کردنش واجب...
لب به سخن باز کرد، معشوقه  ابدی من،  برای هدیه ات دلتنگی میکنم،آخر چرا؟
درونم فریاد زد...
و دلتنگی برای هدیه من زیباس...

بر روی بستر خیس دلتنگی آسمان،سارا به خوابی عمیق و زیبا فرو رفت...



ادامه مطلب...


نوشته شده11 / 8 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

برایت از طلا تختی

مسیری رو به خوشبختی

برایت عمر نوحی را وقاری همچو کوهی را

برایت صبر ایوبی

حیاتی مملو از خوبی

برایت شاد بودن را

فقط آزاد بودن را

صداقت را

                رفاقت را

                                 محبت را

                                                شرافت را

                                                                     دعا کردم .....




نوشته شده1 / 8 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

بنام آفریننده بهترین احساس
در چشمان هم خیره شده بودیم،یک فاصله ی کوتاه چندهزار کیلومتری  بیشتر نداشتیم،صدای قلبش را در قلبم احساس میکردم می تپید و قلبم را به تپیدن دعوت میکرد.
وجود گرمش را درونم احساس کردم آری وجود آتشینش سرمای درونم را به گرمایی پر محبت دعوت کرد ...
انگار روی زمین نبودم احساس سبکی و بی وزنی میکردم همچنان خیره به هم بودیم و سکوت حاکم بر لبهای ما بود،   با چشمانم حرفهای او را می دیدم و با صدای قلبش ندای قلبش را میشندیدم و احساس مسیکردم  او را در عمیقترین و نزدیکترین جای قلبم...
نمی دانم چه زمانی در این حالت بودم ولی انگار سیری در وجودم نبود حس میکردم او نیز همانند من است و سیری ناپذیر... هیچ کدام در شکست سکوت پیش قدم نمیشدیم و همچنان دنیا را در نگاه او می جستم...
نگاهش گرم و پر از محبت بود،     شاید دنیا در برابر این نگاه کم می آورد ، و در برابر این همه زیبایی خورشید خجل زده شده بود و مهتاب خودش را لابه لای ابرها قایم کرده بود...
خداوندا این همه احساس و این همه زیبایی، این همه محبت در چشمش   بود و من بی خبر در دنیای ناچیزت پرسه میزدم...و میترسیدم از بیان کردن احساس درونی ام...
آرامشی که به وجودم بخشید حتی نمی شود با کلمات توصیف و در هزاران جمله جایش داد، توصیفش بی معنی س و تلاش برای گفتنش بی ثمر...
پس سکوت میکنم تا این احساس به زیبایی سکوت وصف شود...
اشک امانم را برید ولی من مقاومتر از آنی هستم که هستم...
تنها امیدم به اوست که امید ها را زنده نگه میدارد...
 


ادامه مطلب...


نوشته شده16 / 7 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

every night in my dreams I see you I feel you

that is how I know you go on

far across the distance and spaces between us

you have come to show you go on

Near , far , wherever you are

I believe that the heart does go on
once more you open the door

and you are here in my heart

and my heart will go on and on

love can touch us one time

and last for a lifetime

and never let go till we are gone

loved was when I loved you

one true time I hold you

in my life we will always go on

near far wherever you are

 
I believe that the heart does go on

once more you open the door

and you are here in my heart

and my heart will go on and on

you are here there is nothing I fear

And I know that my heart will goon

we will stay forever this way

you are safe in my heart

Andmy heart will go on and on



ادامه مطلب...


نوشته شده7 / 7 / 1389برچسب:, توسط سارا جون

 

 

 

 

تمام راهها را به سوی جاده تنهایی می پویم و در اضطراب گلبوته های جدایی، چشمانم رابه سوی صداقت پروانه هی شهر عشق آذین میبندم.

به تو فکر میکنم که چگونه در گلذار وجودم آشیان کردی و بر تار و پود تنم حروف عشق را ترنم فرمودی.

پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت هنوز در من شمعی روشن است و من در انتهای غروب نگاهم را به شوی مشرق چشمانت دوخته ام تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان تو تجلی کند.

 

 

کوه با نخستین سنگها شکل میگیرد و دریا با نخستین قطرات

طولانی ترین راهها با اولین قدم آغاز میشود و انسان با نخستین درد

اما من...

من با اولین طنین صدای تو آغاز شدم و به امید رسیدن به نگاه تو  طولانی تری،سخت ترین ولی زیباترین مسیر را برگزیدم

تا با این هدف شاد باشم و زندگی از سر گیرم و نگاهت را از آن خودم کنم

پس ای روح سبز باران در امتداد رگهای خوشکیده ام ببار...

باور کن که با وجود تو زمستان بوی بهار می دهد و با یاری دستان تو گلها، نسیم روح بخش یاد تو را در وجودم زمزمه میکنند.

ای کاش میتوانستم قطره قطره خون رگهایم را جاری سازم و این مردم را به شهری از شهرای محبت میبردم تا ببینند خورشیدشان کجاست و یاری ام کنند...

ای وای چی میگویم و آیازبانم به کمک خلق شتافته است؟؟!!

خداوند مرا کافی است...

عزیزا!

وقتی امید و یاس باهم برابر باشند زندگی چه معنایی خواهد داشت چه لذتی خواهد داشت ؟؟

ورق که سیاه باشد قلم را یارای جولان بر عرصه کاغذ نیست.



ادامه مطلب...


نوشته شده25 / 6 / 1389برچسب:, توسط سارا جون
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.